آخرین نوشته های ادبی
ویژگی ها و کلیدهای شعر نو
ویژگی شعر نو این است که شکلی پویا و انعطاف پذیر از بیانی ادبی است و دارای سه عنصر مهم ز ...
سرنوشت تخته
بادبادک های رنگی
راه
ظلم
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
پربیننده ترین ها
دل سنگین
نامه ای از دلبر
حکایت حال
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
آخرین اشعار ارسالی
بر حلقهی درگاهت از بام به هر شامم
کردم طلب عشقی در گوشهی احرامم
آن چشم خمار تو وان طرهی گیسویت
انداختهام یکسر در پردهی اوهامم
چشم و دل من
همچون چرخ و فلک
دور خود درگذریم
و چنان راه را به مستی در رهیم
که گردش ثانیهها وتکرار را
در رقصی گیج ،
در پستوی شوق
...رنج مردم....
من به می آغشته ام مادام که میزنی
حرفهای متصل از رنج نارنج میزنی
ای که زیبای منی از غمت من مرده ام
تازیانه کم کن لاف از شهر غربت
کـلام آغــاز بـا نــامِ خــدا شد
کمـال آنـرا که در راهِ هـدا شد
رهِ یزدان صراطِ مستقیم است
ره دیگر به شیطانِ رجیم است
بهشت یعنی رضـایِ حق تعالی
ب
این کهنه رواق از زمین کم شده است
از سنگینی بار زندگی خم شده است
هر برگ ز اوراق زرین دفتر عشق
آثار خونین دلی و اسیر غم شده است
بر گنجینه دل قفل زدم دیگر بار،زیرا
اسرار نهفته افشاء وهمه فهم شده است
19 2 1403 آهی
من نیستم
یک روز میایی که من دیگر دچارت نیستم
لبریزم ازدلدادگی چشم انتظارت نیستم
با اینکه در افکار من لیلای دیگر بوده ای
اکنون به صحرای جنون
سرکِشان جانِ مرا بردند نالان دست دست
در سرابی سربه سر خواب و خراب و مست مست
گه به تار پرنیان یارم ندادند پود پود
گه میان گل بُتان پایم نهادند پست
باد خروشید
آفتاب محو و خور گم شد
روزمان شب
آسمان پر ز سیاهی
تو گویی آبرنگ مرکب شد
رعد درخشید و
شمشیری آسمان را برید
برکت خدا جاری و
ز
1) رآشی رچ فِکتی
2) مَجیک ألأۊٚ گرش آدمی
3) تۊرۊب می بختیٚ بِکتی
4) أۊپیله جیٚ تار شؤۊ شی ؟.
5) آدم چَشته تندؤیره مۊقٚدیمه
6) دیل دۊتأ لاغه
یکبار عاشق میشوی
بر عشق لایق میشوی
همتا و همرنگِ گلِ
سرخِ شقایق میشوی
بر موج خیز موی او
ای دل چو قایق میشوی
محو نگاه چشم او
از خلق فارغ م
گله تا کی کنی از من که چنین عشق خطاست
گله منهم ز تو دارم دل من بردی رواست؟
شدم عاشق چه کنم بوده که تقدیر چنین
کار من نیست که عاشق شده ام کار خداس
در یک زمان بودیم
در یک مکان،
زمان را متوقف کردیم
مکان را دور زدیم،
باز غم بود در دل هایمان
شاید
آوای زخم هایمان یکی نبود
که زندگی مکرر
نت خوشبختی را فالش می نواخت
قلبم مانند توت فرنگی..
بزرگو درشت و عیان
چون گل رز
سرخِ اتشین و اهل زندگی...
پر از شراره های خورشید
نمیدانم چه زمان خدا بر این قلب
زُلفت پریشان کرده ای در قاب عکسی ماندگار
جانم فدای آن لب و چَشمان شَهلا و خُمار
کُهنه عشقی و فراموش نخواهی شد و من
چَشم بستم به همه،جمله بنامت سَر
چه ساده، سبک، نرم و آرام
اما ... طوفانی
مثل باد و بوران زمستانی
مرگ می آید و آتشی می افروزد
که سال ها خاموش مانده است
و ما گرمایش را می نوشیم
به لرز
مستم با اندو
اگر چه تعریف از غم واندوه دارم بسیار
تو را یک پند ونصیحت
تما م لحظه ها بخند که غم با تو هرگز تعارف ندارد
درون سینه از ت
تو را می شناسم...
قسم برقلم
وآنچه نوشتیم و آنچه بنویسیم
قسم به نون والقلم به اسم اعظم حق
بندی از مجموعه شعر گلوی زخمی شعر استاد شاپور پساوند،مع
کردی تو ویرانم ولی من دوستت دارم هنوز
از هر خیابان بی تو من بیزار بیزارم هنوز
رفتی و دور از من شدی گفتم که اصرارت کنم
ترسیدم از دستت دهم چون من گرف
آسمونِ بی ستاره
سقفِ من میشه دوباره
سَرَمو بالا گرفتم
تا شاید ابری بباره
مِثِ برگ، بدون شبنم
دنبالِ یه قطره بارونه تنم
تو منو ازم گرفتی
کی میف
حدیث های جاودانه ای که می تراود
ز باور تو ...
اندیشه هایی که با صد ترس می روید
بر زبانم ...
عصیان های ، مطلق انکار زمانند
در ساده ترین شکل
عشق ...
فاجعه ایست به وسعت باور تو
..اندیشه ی من
حریم دریا؛
میقات خلوتست با خویشتن
به جرم هبوط در بهشت ناخوانده
دیری است محکوم لذّت اجباری ام
هرچند ناله ام به خدا هم نمی رسد
عمری است در انقلاب گریه زاری ام
دختری با روی زیبا در کلان شهری شهیر
در خرابستان ولی، مقبول و شیک و بی نظیر
آنچنان که هر جوانی یک شبش را ارزوست
شیوه ی دل بردن و زنبارگی، در کار
ای امام پاک و معصوم که تو حجت خدایی
نظری به کار ما کن بنما گره گشایی
بره آهوی دلم را که اسیر نفس گشته است
برهان ز دام وآنگه بدهش به بر توجایی
هم
آنشب نشسته بودیم، در زیرِ ماهِ کامل
شالِ حریرِ مهتاب، سر کرده بود ساحل
آتش سَماع میکرد، در پیشگاهِ معبود
جاری شد از نگاهت، حسّی شبیهِ یک رود
بادام تلخ
آب... بابا
نان... بابا
و بادامهایی که
میشکست مادرم با حسرت
در اعتصاب دستهایی که بارش بود آسمان
کودک بودم
پای عقلم به گلیم قد می
منوچهر برون
چرا زرد و دلگیر و پژمرده ایی
دریغی و افسوس و افسرده ایی
نشستی لب پنجره بیقرار
تو از عشق واحساس دل برده ایی
واسه ی منی که حبس ابدم
توی زندون بدون پنجره
غیر میله ها و دیوار سیاه
نبوده دور و برم یه منظره
تو بودی که گفتی می گیری برام
حک
شعر امام رضا (ع)
حال زائر
من به شوق دیدن گلدسته های غرق نور
خسته راهم به تن دارم غبار راه دور
شوق دیدارت به دل از من گرفته طاقتم
بعد هر اعدام هم یک دار می ماند به جا
عاشقی رفت از دیاری ، یار می ماند به جا
چشمهای ناز تو استاد شعر عاشقی است
هر نگاهی میکنی دلدار می ماند به ج
حتی
عروسک ها
نمیدانند
شاعر نمیشدم
واژه های کدام شعر
یتیم میشدند؟
فاضله هاشمی بی فاصله
خیام تر از خودم
. . . . . . . . . و
زندگی می شویم
چون از شادی ِ هستن مان
تمام فاصله های ساخته شده را
تکانده ایم
و هست را
در ا
خداوندا چرا این عصر ماتم سر نمیآید؟
حقیقت دارد این، پیغمبری دیگر نمیآید
شنیدم میبرد غمهای عالم را ولیعصری
ولیعصرم پر از غم شد چراغمبر نم
چه می شد گر دل آشفته من
به شهر چشم تو عادت نمی کرد
پرستوی نگاهت ناگهان از
دل آشفته ام هجرت نمی کرد
چه می شد اولین روز جدایی
برایم تا قیامت شب
عشقم خودش فرشتس
باربی بدن،قد بلند .افسانه ای نوشتس
ی رگش .ایرونی و نازه .ی رگش امریکایی و شیطون
هم با کلاس و کدبانو . پیک دله .کنج قلبم نشستس
دوس
با آه دل و اشک تو ای فصل دل انگیز
طوفان بلا خش خش انسان شرر خیز
چون برگ خزان ریخته جان ها به زمینی
آوار شد از خصم عدو موسم پائیز
......
یک غزل و یک رباعی از مهدی ملکی الف همراه با عنوان
احوالِ گوناگون
مرا از درد تنهایی بیاور اندکی بیرون
به یادت تا به کی آتش بگیرد این دلِ مجنون
به نام خالق هستی
کجای دلی دلم آشفته بازار شد
مست می و به میخانه وفادار شد
ای عشق تویی آن معشوقه خیالی
به خیالم این خمخانه دل آزار شد
دل
ای شمع چه مغرورانه در آخرین لحظه ی پایانیت سکوت وار هوار می کشی...
شاید دستی تو را به شمعی دگر واگذارد..
و اینچنین عاشقانه، نسلی دگر به هجران یار بس
دل به معشوقی سپردم من حماقت کردم
چشم زیبایش که دیدم من قضاوت کردم
خواستم شعر بگویم دست تقدیر امّا
بر دهانم مهر زد، گفتم: جسارت کردم
در خیالم خ
من ساده بگویم دل ما خل شده بود
همراه خودش آس مرا جل شده بود
یک روز هوایش به هوایی که نبود
نه روز دگر پشتهٔ او شل شده بود
با احترام
تقدیم به نگاه پرمهرتان
کهنه سرباز ایرانی
رامین خزائی
واژه ها ناچیزند، جملهها ناقابل، حرف ها ناکافی
و تو ای کاش بیایی به لغت نامهی من سر بزنی
دم به دم، دم بدهی، جان بدهی، تازه کنی حالم را..
و شبی با غزلی بر دل ویرانه من در بزنی
1403 2 27
الهه فکرت اندیش
اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست
حاصل دزدی و تاراج و فریب کاریهاست
کوخها در دل این خاک چه گسترده شدند
دست ظالم به سر سفره ی مردم پیداست
چه عجب روی نمودی وُ غم از دل کم شد
زخمهای دلمان را نِگهَت مَرهَم شد
نوبهارست وُ دل خلق به بُستان شاد است
دل من ز نُزهَتِ کُنجِ لبت خُرّم شد
د
هر دو پرکار پر از غصه های نوشته در وصیت نامه
سر بازان خسته از جنگ منتظر جلسه سیاستمداران
پایان جنک را کسی رقم نزد
گروهی از فرماندهان
خندان
کج می روی و خوب می دانم که می لنگی
زخمی آن توهین و الفاظ پر از ننگی
قبلا کمی غیرت کنار گردنت جا داشت
الان ولی نامردی و از پشت می جنگی
افسوس از چش
به تقلید از لسان الغیب:
زندگی گر غم و اندوه و فغان خواهد بود
به کزاین جام تو پیش دگران خواهد بود
آتش عشق تو بر بام دلم می ماند
تا قیامت
تورا هر زمان که دیدم شاد ومست و پای کوبان
تو به رسم دلنوازی تو شدی غزال کنعان
من و دل به صید تو ،شدایم چنین شتا بان ... تو گریز از چ