حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

پروازِ باران(آسمان و پرنده)


بغض باران زیر چتر خاطرم پرواز کرد

و آسمان یاد خاطراتش افتاده بود

"یک پرنده" عاشق پرواز  شد!

 آسمان با فکر پروازش چه زیبا شاد بود

دل به چشم, و چشم دل بیدار شد

 بی بهانه بارش ابرانه ای اغاز شد

هرم سنگین نگاه آسمان

 روی پرهایش را خم کرده بود

  پرواز باریدن گرفت و باران تا آسمان پرواز کرد.

پرنده

 

تمام روح و هستی من یک پرنده است.
وقتی صحبت از پرنده ها و پرواز می شه اختیار احساس از کف می ره

 و در قفس منطق نمی گنجه ...

پرواز یک رویاست, شبیه واقعیت هستی ...

و پرنده مظهر نبوغی است که زیر سقف زندگی

به هر بی انتهایی راه داره

و مالک اسمان و وسعت ان است.
با من از پرنده ها مگید که پرواز از وجودم می پراند مرا...

هر جا سخنی از پرواز و پرنده ها می شه ندایی از اسمان پراکنده در فضاست ...

 پرواز هدیه ای بود که به خاک سپردیمش

و فنای آب کردیم هوا را ...

چاره چه بود هوای من همه جا بود ...

سخاوتمندانه...

و من او را قربانی کردم

 و بالهایم را باد سوزاند...

اه از پرواز ..

آه از دل پرنده ها.

آه

تولد یک پرنده

امروز هشتم فروردین ماه

 مصادف با هشتم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هشت. 

روز تولد دوباره انسانی دیگر و یک پرنده است.

امیدوارم بتونم هر روز انسان زیبای دیگری باشم

 و به سمت رسالتم,

 که پاک بودن و درک تقدس الهی 

و همراهی با همه ی کائنات 

برای کامل شدن و پرواز به سوی خداست, حرکت کنم. 

آمین





جشن میلادت را به پرواز می روم

دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها

آسمانی که نه برای من

نه برای تو

که تنها برای “ما” آبیست


تولد همه ی پرنده ها مبارک



بالهایم

داغ پرهای سوخته ام از همان سالها که راه آسمان را دیدم و نیلی بیکران را شناختم, در دل اشکبارم آتش دارد.

شوق پرواز, و رهایی و آسمان, مرا لحظه و آنی به خود وا نمی گذارد؛ از آسمانی به آسمان دیگر می پرد, و اسراری می بیند؛ ولی من را با خود نمی برد, چون جسم خاکی و پر تعلق من را جواز ورود به آسمانها نیست.

بالهایم را برای انسان شدن فروختم به دو پا؛ غافل از اینکه خدایم مرا برای زمین و آسمان آفریده بود. شوق پرواز گهگداری به آسمان می برد مرا, ولی بیدار که می شوم می بینم زمین خورده ای بیش نیستم و خواب تنها مامن عشق بازی شده است.

به دنبال بالهایم زمین را گشتم, در بیداری؛ و آسمان را کاویدم, در خواب؛ ولی بالهایی که سوخته باشند, توان بازگرداندن مرا به نیلی بی کران ندارند؛ و بالهایی که فرخته باشند را, با هیچ بهایی مگر هستی ام نمی توانم باز پس گیرم...کاش هستی ام ارزش این معامله را داشته باشد وگرنه از چه مایه بگذارم, که حقیر و بی چیزم, در برابر بالهایی که از ان من بود, و خدا برای من خواسته بود..و من نشناخته انها را با, لولی دوره گرد بی مقدار, سر انسان شدن تاق زده بودم..انسان به تعریف او, چیز ساده ای بود که دیده می شد, و شمرده می شد, و تعریفش دو خط از هجاها و هجوهای باد برده, بیش نبود.

 و خدا گفت: انسان پرنده ای بود از بهشت, با دو بال و دو پا, برای فروانروایی در زمین, و هر آنچه در آن است, پرنده ای که هر آنچه بخواهد چون من می آورد, و بسته بر خاک نیست و بر افلاک می رود. و به فرشته ها گفت او همه هستی را می شناسد, و «بالها و آسمان را نیز»...و سجدگاه آنها شدیم ...

آیا ابروی انسان را معامله کرده ایم!؟ وقتی سر از آسمان بر گرفتیم و بر زمینی بودن, و ماندن بالیدیم؛ وقتی یادمان رفت فرشته ها شوق پرواز با ما را دارند, وقتی سجده در خاک نهادیم و دست بالمان را از آسمان چیدیم!؟

یک پرنده