حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

بالهایم

داغ پرهای سوخته ام از همان سالها که راه آسمان را دیدم و نیلی بیکران را شناختم, در دل اشکبارم آتش دارد.

شوق پرواز, و رهایی و آسمان, مرا لحظه و آنی به خود وا نمی گذارد؛ از آسمانی به آسمان دیگر می پرد, و اسراری می بیند؛ ولی من را با خود نمی برد, چون جسم خاکی و پر تعلق من را جواز ورود به آسمانها نیست.

بالهایم را برای انسان شدن فروختم به دو پا؛ غافل از اینکه خدایم مرا برای زمین و آسمان آفریده بود. شوق پرواز گهگداری به آسمان می برد مرا, ولی بیدار که می شوم می بینم زمین خورده ای بیش نیستم و خواب تنها مامن عشق بازی شده است.

به دنبال بالهایم زمین را گشتم, در بیداری؛ و آسمان را کاویدم, در خواب؛ ولی بالهایی که سوخته باشند, توان بازگرداندن مرا به نیلی بی کران ندارند؛ و بالهایی که فرخته باشند را, با هیچ بهایی مگر هستی ام نمی توانم باز پس گیرم...کاش هستی ام ارزش این معامله را داشته باشد وگرنه از چه مایه بگذارم, که حقیر و بی چیزم, در برابر بالهایی که از ان من بود, و خدا برای من خواسته بود..و من نشناخته انها را با, لولی دوره گرد بی مقدار, سر انسان شدن تاق زده بودم..انسان به تعریف او, چیز ساده ای بود که دیده می شد, و شمرده می شد, و تعریفش دو خط از هجاها و هجوهای باد برده, بیش نبود.

 و خدا گفت: انسان پرنده ای بود از بهشت, با دو بال و دو پا, برای فروانروایی در زمین, و هر آنچه در آن است, پرنده ای که هر آنچه بخواهد چون من می آورد, و بسته بر خاک نیست و بر افلاک می رود. و به فرشته ها گفت او همه هستی را می شناسد, و «بالها و آسمان را نیز»...و سجدگاه آنها شدیم ...

آیا ابروی انسان را معامله کرده ایم!؟ وقتی سر از آسمان بر گرفتیم و بر زمینی بودن, و ماندن بالیدیم؛ وقتی یادمان رفت فرشته ها شوق پرواز با ما را دارند, وقتی سجده در خاک نهادیم و دست بالمان را از آسمان چیدیم!؟

یک پرنده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد