حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

چشم پریدن

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

«صائب تبریزی»

دلتنگی


 میگویند دلتنگ نباشم!
خداى من...
انگار به آب میگویند خیس نباش
 به آسمان می گویند بی ستاره باش
   به بهار که ترانه نسرا
  پاییز را زرد مباش
 ای آتش نسوزان
 خورشید تاریک شو
به مدار هستی می گویند بر رودخانه ای شو در خلافش برو
 به هوا می گویند خفه کن
 و در خلع زنده بمان
به پرنده می گویند پرواز نکن!
آسمان...

چند روز پیش که روی زمین نبودم...

چند روز پیش که روی زمین نبودم...

 روی زمین از خاک پاک بود.

باران می آمد.

 زمین پر از سبزه و گل بود. 

و هوا عطرآگین..وای که چه عطری داشتند.

 من زیر باران بهار، بر فراز ابرهای روشن در زیر نور و رنگ، سبک بال پرواز می کردم.

 فرشته هایی دیدم، روی زمین باران را به آسمانها هدیه می دادند.

آن روز آرزویم نشستن روی زمین خاکی در کنار آنها بود!

و کنارشان ماندم 

و ما سیمرغ عشق شدیم در هستی مان. 

خدایا شکر

و دوباره من برگشتم... 



پرنده رفت و..

پرنده رفت و سفر کرد ولانه خالی ماند
هزار خاطره از وی درین حوالی ماند

پرنده رفت وازو آشیانه مانده به جا
سکوت مطلق وقحط ترانه مانده به جا

پرنده رفت ، غزل رفت خوش صدایی رفت
تمام آن همه زیبایی خدایی رفت

پرنده رفت ، سخن های آفتابی نیست
وبا پریدن او سرخ وسبز وآبی نیست

پرنده دایهء گل بود ، یار ومطرب باغ
پرنده عاطفهء محض بود ونور وچراغ

پرنده با گل صد برگ قصه خوانی داشت
به گوش نسترن و رُز غزل چکانی داشت

پرنده همنفس وآشنای مریم بود
پرنده بود ، گلاب وبنفشه بی غم بود

پرنده بود ، کسی ترسی از سکوت نداشت
غمی درخت انار ودرخت توت نداشت

پرنده بود ، اذان سحر شگوفا بود
چراغ مسجد آلاله ها مهیا بود

پرنده آمدن نور را خبر میداد
درون قلعهء شب ، مژدهء سحر می داد

پرنده رفت ، ولی مانده آب ودانهء او
به روی شاخهء بی برگ ، آشیانهء او

همیشه منتظرم تا پرنده بر گردد

دوباره قاصد زیبایی وسحر گردد

از طرف عاطفه ی عزیزم

جای پرواز

خدایا از این دنیا به اون دنیا رونده ایم .. خودت به فریادمون برس!

خیلی غمباره ببینی, جا برای نفس کشیدن یک نفر دیگه نمونده باشه!!!

جا برای پرواز "بالها" !!!

آسمان خدا بی نهایت و زمین اش برای بشریت گستره است!

 خدایا ما را از نسل بشر و گستردگی آسمانت را فرصت پرواز بدار..

آمین

کلید پرواز

کی در کدام اوج به من بال می دهی؟ هان ای کلید دار عزیز حصار من ...




باران بارها از آسمان دل به زمین رسید! 

 چه وقت من از زمین به آسمان دل می روم!؟



بالهایم

داغ پرهای سوخته ام از همان سالها که راه آسمان را دیدم و نیلی بیکران را شناختم, در دل اشکبارم آتش دارد.

شوق پرواز, و رهایی و آسمان, مرا لحظه و آنی به خود وا نمی گذارد؛ از آسمانی به آسمان دیگر می پرد, و اسراری می بیند؛ ولی من را با خود نمی برد, چون جسم خاکی و پر تعلق من را جواز ورود به آسمانها نیست.

بالهایم را برای انسان شدن فروختم به دو پا؛ غافل از اینکه خدایم مرا برای زمین و آسمان آفریده بود. شوق پرواز گهگداری به آسمان می برد مرا, ولی بیدار که می شوم می بینم زمین خورده ای بیش نیستم و خواب تنها مامن عشق بازی شده است.

به دنبال بالهایم زمین را گشتم, در بیداری؛ و آسمان را کاویدم, در خواب؛ ولی بالهایی که سوخته باشند, توان بازگرداندن مرا به نیلی بی کران ندارند؛ و بالهایی که فرخته باشند را, با هیچ بهایی مگر هستی ام نمی توانم باز پس گیرم...کاش هستی ام ارزش این معامله را داشته باشد وگرنه از چه مایه بگذارم, که حقیر و بی چیزم, در برابر بالهایی که از ان من بود, و خدا برای من خواسته بود..و من نشناخته انها را با, لولی دوره گرد بی مقدار, سر انسان شدن تاق زده بودم..انسان به تعریف او, چیز ساده ای بود که دیده می شد, و شمرده می شد, و تعریفش دو خط از هجاها و هجوهای باد برده, بیش نبود.

 و خدا گفت: انسان پرنده ای بود از بهشت, با دو بال و دو پا, برای فروانروایی در زمین, و هر آنچه در آن است, پرنده ای که هر آنچه بخواهد چون من می آورد, و بسته بر خاک نیست و بر افلاک می رود. و به فرشته ها گفت او همه هستی را می شناسد, و «بالها و آسمان را نیز»...و سجدگاه آنها شدیم ...

آیا ابروی انسان را معامله کرده ایم!؟ وقتی سر از آسمان بر گرفتیم و بر زمینی بودن, و ماندن بالیدیم؛ وقتی یادمان رفت فرشته ها شوق پرواز با ما را دارند, وقتی سجده در خاک نهادیم و دست بالمان را از آسمان چیدیم!؟

یک پرنده 

پرواز برای عشق الهی

همه ی عمربه مادرم گفتم کم توقع نباش...
قانع نباش.
 این کفر است به قدرت لایزال الهی
 وعشقی که او برای نثار به ادمیان در دلش مانده..
 بخواه از او
و پذیرنده ی عشقش باش
 او می خواهد بدهد تو ناز بکش, غرور برای چه؟
از کوچکیت خجالت می کشی!؟
 شرمنده ای نکند لایق عشقش نیستی؟
او روحش را در جسم خاکی و پست ما ودیعه گذاشته
 تو از خود اویی
و نه این تو نیستی,
  خود اویی..
مانع نباش ای خاک
ای زمین بپذیر
 او تنها هستی بخش و همیشه سبز کننده است
ریحانه/ 8 بهمن 90




لطفا با ذکرمنبع و گوینده از یادداشتها استفاده کنید.