چند روز پیش که روی زمین نبودم...
روی زمین از خاک پاک بود.
باران می آمد.
زمین پر از سبزه و گل بود.
و هوا عطرآگین..وای که چه عطری داشتند.
من زیر باران بهار، بر فراز ابرهای روشن در زیر نور و رنگ، سبک بال پرواز می کردم.
فرشته هایی دیدم، روی زمین باران را به آسمانها هدیه می دادند.
آن روز آرزویم نشستن روی زمین خاکی در کنار آنها بود!
و کنارشان ماندم
و ما سیمرغ عشق شدیم در هستی مان.
خدایا شکر
و دوباره من برگشتم...
دوباره قاصد زیبایی وسحر گردد
از طرف عاطفه ی عزیزم
خدایا از این دنیا به اون دنیا رونده ایم .. خودت به فریادمون برس!
خیلی غمباره ببینی, جا برای نفس کشیدن یک نفر دیگه نمونده باشه!!!
جا برای پرواز "بالها" !!!
آسمان خدا بی نهایت و زمین اش برای بشریت گستره است!
خدایا ما را از نسل بشر و گستردگی آسمانت را فرصت پرواز بدار..
آمین
کی در کدام اوج به من بال می دهی؟ هان ای کلید دار عزیز حصار من ...
باران بارها از آسمان دل به زمین رسید!
چه وقت من از زمین به آسمان دل می روم!؟
داغ پرهای سوخته ام از همان سالها که راه آسمان را دیدم و نیلی بیکران را شناختم, در دل اشکبارم آتش دارد.
شوق پرواز, و رهایی و آسمان, مرا لحظه و آنی به خود وا نمی گذارد؛ از آسمانی به آسمان دیگر می پرد, و اسراری می بیند؛ ولی من را با خود نمی برد, چون جسم خاکی و پر تعلق من را جواز ورود به آسمانها نیست.
بالهایم را برای انسان شدن فروختم به دو پا؛ غافل از اینکه خدایم مرا برای زمین و آسمان آفریده بود. شوق پرواز گهگداری به آسمان می برد مرا, ولی بیدار که می شوم می بینم زمین خورده ای بیش نیستم و خواب تنها مامن عشق بازی شده است.
به دنبال بالهایم زمین را گشتم, در بیداری؛ و آسمان را کاویدم, در خواب؛ ولی بالهایی که سوخته باشند, توان بازگرداندن مرا به نیلی بی کران ندارند؛ و بالهایی که فرخته باشند را, با هیچ بهایی مگر هستی ام نمی توانم باز پس گیرم...کاش هستی ام ارزش این معامله را داشته باشد وگرنه از چه مایه بگذارم, که حقیر و بی چیزم, در برابر بالهایی که از ان من بود, و خدا برای من خواسته بود..و من نشناخته انها را با, لولی دوره گرد بی مقدار, سر انسان شدن تاق زده بودم..انسان به تعریف او, چیز ساده ای بود که دیده می شد, و شمرده می شد, و تعریفش دو خط از هجاها و هجوهای باد برده, بیش نبود.
و خدا گفت: انسان پرنده ای بود از بهشت, با دو بال و دو پا, برای فروانروایی در زمین, و هر آنچه در آن است, پرنده ای که هر آنچه بخواهد چون من می آورد, و بسته بر خاک نیست و بر افلاک می رود. و به فرشته ها گفت او همه هستی را می شناسد, و «بالها و آسمان را نیز»...و سجدگاه آنها شدیم ...
آیا ابروی انسان را معامله کرده ایم!؟ وقتی سر از آسمان بر گرفتیم و بر زمینی بودن, و ماندن بالیدیم؛ وقتی یادمان رفت فرشته ها شوق پرواز با ما را دارند, وقتی سجده در خاک نهادیم و دست بالمان را از آسمان چیدیم!؟
همه ی عمربه مادرم گفتم کم توقع نباش...
لطفا با ذکرمنبع و گوینده از یادداشتها استفاده کنید.