حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

حیات خلوت یک پرنده

اینجا زندگی خالی می شود از هر خلوتی

ندای درون


یک مدتی می شد که یکی از درونم فریاد می زد به من نگاه کن تو من را فراموش کردی  تو خودت را در جعبه ای حبس کردی  در حالی که فکر می کنی دیگران گم شده اند و خودت در خانه هستی .تو نمی توانی چیزهایی را که بیرون از تو دارند زندگی می کنند ببینی و خیلی ساده از کنارشان رد می شوی  و می گویی انها بدون خانه – همان جعبه ی کوچک  خودت _چگونه می توانند به حیاتشان ادامه دهند در حالی که تو خودت را زنده به گور کرده ای. تو از درک محبت انها عاجز مانده بودی.

مدتی بود که کسی از درونم فریاد می زد و با التماس می گفت باید دیگران را بیشتر درک کنی باید انها را بیشتر ببینی تا بتوانی واقعیت بزرگ خودت را نشان دهی تا زمانی که درجعبه ی خودت باشی انها هم نمی توانند تو را ببینند حتی اگر فریاد بزنی که من هستم و کسی وجودت راباور نکند درست مثل این است که نیستی .تو باید بتوانی بیرون از ان جعبه ودر واقعیت باشی انقدر که بتوانی کسانی را هم که در جعبه هایشان هستند بشناسی تا واقعا بزرگ تر شوی توباید همه کس را درک کنی وباید بتوانی وارد جعبه ها ی کوچک زیادی شوی با انها زندگی کنی و باید انقدر نگاهت را بزرگ کنی که بتوانی جعبه های خیلی بزرگ راهم ببینی و در ورودی انها را پیدا کنی

وقتی علم تو زیاد می شود باید بتوانی از چار چوب ان خارج شوی و هم سطح عموم که خارج از جعبه و علم تو هستند باشی و در حد انها زندگی کنی تا بتوانی از ان علم بهره مند شوی و به کسی انتقالش دهی و حتی باید بدانی که  جعبه ها و دانش ها و افکاری هم وجود دارند که خیلی بزرگ تر از ان هستند که حتی در چار چوب نگاه تو جای گیرند و تو بتوانی انها را در ک کنی پس باید با درک این بزرگی هاو بعد از درک کوچکی خودت  بتوانی ان جعبه های بزرگ را در گستره ی نگاهت ببینی  تا بتوانی اندکی پیشرفت کنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد